ماجراهای کارت تنبل

یک روز من از خواب بیدار شدم و از مادرم پرسیدم امروز چند شنبه است؟ مادرم گفت: پنجشنبه. من گفتم: ای وای من ! باید دیروز کتابهای کتابخانه را پس می دادم . زود کارهایم را انجام دادم و لباس پوشیدم و کتاب ها را آماده کردم رفتم سراغ کارتم . به کارتم گفتم پاشو ! الان چه وقت خوابه! کارتم گفت: مگه چیه این قدر عجله داری. گفتم: اِ . بی خیال . ما دیروز باید به کتابخانه می رفتیم و کتاب ها را پس می دادیم. کارتم گفت: مگه چیه فردا می ریم پس می دیم. کارتم گفت: یا می شود یه کار دیگر کرد من نیایم و تو تنها برو . حتماً لازم است من بیایم. من گفتم: بله خیلی لازم است اگر نیایی اقای کتابدار مثل دفعه ی قبل مرا دعوا می کند. تازه گفت: اگر دفعه ی دیگر کارتت را نیاوری از گروه اخراجت می کنم. کارتم گفت: وای چه خشمگینانه! گفتم : بله الان از جایت بلند شو. من به زور کارتم را بیدار کردم و ما دو تا به کتابخانه رفتیم . آقای کتابدار گفت: چه عجب!

نویسنده: محیا کارگران کلاس دوم دبستان

داستان تخیلی

نشست کتابخوان مدرسه ای

مسابقه ی داستان نویسی

مسابقه داستان نویسی

کارتم ,گفتم ,پس ,کتابخانه ,الان ,ی ,کارتم گفت ,پس می ,را پس ,کتاب ها ,و کتاب

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود مقاله ، تحقیق هر چی بخوای peydayesh-site فاطمه ملازهی بازارروز مرینوس تحقیق و مقالات علوم تربیتی parsimida هر چی که بخوای translation2 ..